شقایقی در جنگل عشق سرگردان و گریان بود
من همیشه در میان یاسهای سفید بدنبال گمشده ام
بودم...در میان سبزه زارها بودم که صدای ناله ای
توجه مرا جلب کرد...بسوی آن صدا رفتم...هر چه نزدیکتر
میشدم صدای ناله رسا تر میشد...نزدیک شدم
شقایقی را دیدم که با موهایی پریشان...چشمهایی آسمانی
لبانی همانند غنچه گل یاس...صدایش گویی ترنم صدای
باران است...روح را نوازش میکرد...
نزدیک شدم...صدایش کردم...کیستی...غنچه باز کرد
گلی از میان لبانش چشمهایم را نوازش کرد...دوباره صدایش کردم
کیستی...نامت چیست...آرام دهان گشود...گفت...فاطیماااا
گویی نامش برایم آشناست...گویی از قبل مال من بوده
دوباره نزدیکتر شدم...چشمان مهربانش...جادویم کرد...
سرم را میان گیسوانش رها کردم...و آرام گفتم...تو عشق منی؟
دهان گشود و بوی عطر لبانش مستم کرد...گفت تو کیستی
گفتم...روزبه...اشکهایش را پاک کرد...دوباره نیم نگاهی کرد و گفت
آری من عشق توام....فاطیماا شد عشق روزبه...نفس روزبه...زندگی
روزبه...اما چرا بعد از 4سال این شقایق زیبا تنهایم گذاشت...
چرا عشقم...چرا نفسم...چرا به این زودی...چرا ...ما تازه داشتیم
عاشقانه خودمان را به رخ هم میکشیدیم...
حال ...من هر روز سر مزار عزیزترین کسم...عشقم...فاطیما میروم
و داستان خودمان را برایش تعریف میکنم...اما چرا جوابم را نمیدهد
این مزار عشقم است...فاطیما با رفتنش مرا برای همیشه
عزادار کرد
|