در خانه با خدای خود مشغول راز و نیاز بودم
نمازم تمام شد.مشغول به دعا برای مومنین
بودم.صدای کوبیدن درب را شنیدم.
برخواستم . درب را گشودم.غزالی زیبا با چشمانی گریان روبروی من ایستاده بود
نگاهی کردم. آیا این غزال چه میخواهد
گرسنه است . یا اینکه جا و مکانی ندارد
همین طور از چشمان زیبایش اشک سرازیر
میشد. سلامی کرد.
من هاج و واج مانده بودم.جواب سلامش را
دادم. گفتم برای چه اشک میریزی
گفت. من تازه بچه دار شدم. رفتم کمی
غذا بخورم تا شیر من زیاد شه تا بتونم بچه ام
را سیر کنم. وقتی باز گشتم.دیدم صیادی بچه من رو با خود میبرد.حالا من موندم با دلی پر از خون
من بچه ام را از تو میخوام.
نگاهی کردم و بهش گفتم خدا رحیم است
گفتم اون شخص و یا منزلش را میدانی
غزال گفت آری.
گفتم برویم .
غزال براه افتاد و من بدنبال غزال
رفتیم و رفتیم تا اینکه به منزلی رسیدیم
غزال گفت این منزل صیاد است
نزدیک درب شدم. در را کوبیدم
مرد ژنده پوشی درب را گشود.
من را شناخت. گفتند بفرمائید
گفتم سلام . جواب مرا دادند
پرسیدم شما بچه غزالی را که بچه این غزال است از جنگل با خود برده ای.
گفتند آری من بچه غزالی را برای پسرم گرفتم تا با آن بازی کند. من میخواستم بچه ام را خوشحال کنم . گفتم دل این غزال را میشکنی
که میخواهی دل بچه ات را شاد کنی
تو بچه ات عزیزه . این غزال هم بچه اش عزیزه
حال تو باید بچه اش را پس بدی
صیاد در کمال آرامش و احترام بچه غزال را پس
داد. و رو به من کرد و گفت.
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
|