با خیال خود در رویاها قدم میزدم
ورق میزدم دفتر مشقم را
فرشته ای از راه آمد...نگاهی چو ماه...محاسنی چوآفتاب
سلام کرد...جوابش را دادم
گفت چه میکنی غریبه...گفتم قدم میزنم افکارم را
زیر لب زمزمه کرد...بگو کدام یاس سپید
از خلوت بوسه رسید...بگو نگاه تو چه داشت
که از شبم خواب پرید...توری مشکی بر سر و صورت داشت
نگاهش چو ماه زیر پوست شب میخزید
تبسم لبانش دیده ام را مست میکرد
وقتی لب میگشود گلهای یاس از دهانش خارج میشد
روی برگهای خسته ای که از شاخه ها جداخوابیده بودند
دراز کشید...دستی به برگها میکشید...گوئی با آنها چیزی
زمزمه میکرد...دستش را بسویم دراز کرد
من هم خودم را بین دستانش رها کردم
در آغوشم کشید...موهایم را شانه کرد
چشمهایش گویی نگاه ماه بود...ابروی کشیده ای داشت
همچو هلال شبهای دلتنگی...قطرات اشک از چشمانش
خارج شد...گونه هایم خیس باران نگاهش شد
پرسیدم...نامت چیست...لب گشود...فرشته
آه...فرشته من...چه زیبا میگذشت لحظات عشق من
نگاهی کرد...به چشمانم خیره شد...گفت
نامت چیست...اشکهایم جاری شد
گفتم نامم...گوئی ترسی داشتم از باز گو کردن
گوئی نیامده میرود...گفتم بگذار عشقمان ناتمام بماند
ترسی داشتم...نگاهی به شقایقها کردم...بیقراری میکردند
گفتم نامم...در بهترین روز بدنیا آمدم
گفت...بهروز گفتم خیر...من روزبه هستم
نگاه عاشقانه ای کرد...اشکهایم را با توری که بر سر داشت پاک کرد...گفت تو روزبه فرشته هستی
در بود و نبود فرشته خواهی ماند
از روی زمین برخواست...همین طور با لبانش بازی میکرد
گفت تو همیشه در قلب من میمانی...تو آخرین ایستگاه قلب منی...بمان...قلبم را تسخیر کن...در آغوشم جای گرفت
هق هق صدایش قلبم را لرزاند...کلماتی زیر لب میگفت
عاشقتم ...من از سرزمین صبا آمده ام
همیشه سحرگاه کنار این یاسهای سپید منتظرت خواهم ماند
انگشتانش را محکم گرفته بودم تا از دستم خارج نشود
گفتم عشقم...گفت جانم...گفتم دوستت دارم
دوباره گفت...من هم همینطور
و به سرزمین خود باز گشت
|