دیر شده بود...انتظار امانم را بریده بود
آخه چرا نیامد...یک ساعت از قرار ما
گذشته بود...چه اتفاقی افتاده
در همین گیر ودار بودم که...
صدایی دلنشینی گوشم را نوازش کرد
ستاره...صدا از پشت سرم بود
اما همچنان ادامه داشت...ستاره
آخه من نامم ستاره نبود
برگشتم پشت سرم را نگاه کردم
مادر پیری عصا بدست ...با نگاهی عاشقانه
با لبانی لرزان...با پاهایی نحیف...دوباره
صدا کرد...ستاره...آخه کسی جز من اینجا نبود
من هم که لیلی هستم...گفتم مادر کی رو صدا میزنی...هر چه گفتم متوجه نشد...دوباره صدا کرد...مادر ستاره چرا متوجه نمیشی
دارم صدایت میکنم
گفتم مادر من ستاره نیستم...منو با کی اشتباه گرفتی...اون زن دوباره صدا کرد
مادر ستاره خیلی وقته منتظر منی
هر چه گفتم اون زن صدای منو نمیشنید
متوجه سنگینی گوشش شدم
دوباره صدا کرد ...مادر ستاره دستمو بگیر
خسته شدم...من هم دست او را گرفتم
روی صندلی پارک نشاندم
دوباره با صدایی دلنشین گفت ستاره مادر
خیلی دلم برات تنگ شده بود
شوهرت قبول کرد بیای منو ببینی
دوباره آرام گفتم...آخه مادر چی بگم من ستاره
نیستم...اما گوئی آن زن صدای منو نمیشنید
دوباره ادامه داد ستاره بیا میخوام بغلت کنم
من هم آرام بهش نزدیک شدم
بغلش کردم...چنان مرا در آغوش خود جای داد
که شور عشق یک مادر را حس کردم
تمام بدنم را استشمام کرد
ادامه داد...آه ستاره جان...الان آرام گرفتم
راستی چرا شوهرت مخالف بود ما همدیگر را ببینیم...به یک باره متوجه سمعک گوشش
شدم...سمعک از جای خود خارج شده بود
سمعک را سر جای خود قرار دادم
دوباره صدای دلنشینش ...ستاره عزیزم
حس کردم قلبم از درون سینه ام میخواد بزنه
بیرون...نمیدونستم چکار کنم...من هم گفتم
مامان...خیلی دوستت دارم
دوباره منو در آغوش گرفت...اشکهایش
شانه هایم را خیس کرده بود
تنش بوی بهشت را میداد...گفتم مامان خیلی دوستت دارم...اون هم ادامه داد...ستاره
تو که میدانی من به جز تو کسی رو ندارم
چرا به دیدن من نمیای...اشکهایم همچنان
جاری بود...بغض گلویم را میفشرد
گریه آرامم نمیکرد...همچنان با همدیگر اشک میریختیم...دوباره ترنم صدایش...ستاره
دیگه منو تنها نگذار...همیشه به دیدنم بیا
من هم محکم خودم را در آغوشش جا دادم
و گفتم مامانم...عزیزم...قربون چشمانت برم
دیگه تنهات نمیزارم...
درون سینه ام آتشی بر پا شده بود
خدایا چه کنم...ساعتها با هم درد دل کردیم
بیکباره صدای لرزانش مرا به خودم آورد
مادر ستاره...دیگه برو شاید شوهرت دعوات
کنه...اما یادت نره فردا همین جا سر ساعت
همیشگی...من هم گفتم...مامانم...قربون
اشک چشمات برم...من همیشه بدیدنت
میام...دیگه یادم نمیره حتما میام
اون زن از جا برخاست...و منو بوسید و براه
خودش ادامه داد...
اما ...من با خودم عهد کردم که همیشه
به دیدن این زن که منو با دختر خودش
اشتباه گرفته برم...
این دلنوشته رو تقدیم میکنم به تمامی
مادرهای عزیز خودم...
پیشاپیش روز مادر را به تمامی مادران تبریک عرض میکنم
و امیدوارم هیچ مادری از دیدن فرزندانش
بی نصیب نمونه...

|