شب بود و من بودم و غم
ستاره ها چشمک زنان به جمع ما پیوستند
ماه نیم نگاهی به من کرد
آخه من و ماه هر شب با هم راز و نیاز میکردیم
غمهایمان را با هم تقسیم میکردیم
اما بی وفا من
چرا امشب با غم هم آواز شده ام
با ستاره ها دمساز شده ام
ماه غمگین از بی وفایی من
گاه گذاری نیم نگاهی به من میکرد
غم همچنان صحبت میکرد
غمهایم را دوچندان کرد
از بیوفائیها میگفت...از جدائیها میسرود
و من فقط گوشهایم با غم بود
اما قلبم همچنان با ماه بود
عاقبت ابر از راه رسید
ستاره ها رفتند...ماه آرام آرام محو میشد
و قلب من از شدت درد... نایم را بریده بود
ابر میخواست با ماه هم آغوش شود
اما ماه همچنان نگاهش به من بود
آرام آرام و کم کم ...ابر دور و برش را گرفت
تا ما نتوانم همدیگر را ببینیم
ابر ماه را فقط برای خودش میخواست
و غافل از این بود که من قلبم نزد ماه بود
دیگر خبری از ماه نبود
ابر خود را همچنان به رخ من میکشید
اما ماه با وفا...
صدای ناله اش را میشنیدم
چنان هق هق گریه هایش آسمان را بلرزه انداخته بود...که زمین را هم میلرزاند
ذجه هایش قلبم را به درد می آورد
صدایم را بلند کردم...ای ابر لعنتی
چه میخواهی تو از جانم
برو دیگر ...دلم خون گشته امشب از برای ماه
تو عشقم را نمیخواهی...تو ماهم را نمیخواهی
برو لعنتی...برو اینهمه سیاهی به آسمان
بخشیدی بس نیست...از عشقم چه میخواهی
لعنتی این همه اشک ماه را در آوردی
چه غلطی کردی...قلبم را شکستی عوضی
برو گمشو...ماهم را پس بده
ماه همچنان ناله میکرد...تا عاقبت اشکش
براه شد...اشک ریخت و غمهایش را رها کرد
آنقدر گریست که اون ابر لعنتی راهش را گرفت و رفت
ماه همچنان چشمهایش خیس اشک بود
آرام بسویم آمد...مرا در آغوش کشید
بوسید و بوسید مرا
غمهایم رهایم کردند...ستاره ها باز گشتند
در آسمان غوغایی به پا شد
من و ماه در آسمان عاشقی میکردیم
و خدا همچنان نظاره گر ما بود

|